ورود اسیران کربلا به کوفه
۱۲ محرم چه روزی است ! روزی که اسیران کربلا به شهر کوفه رسیدند ! شهر هزار رنگ ! شهری که مردمانش رنگ عوض می کنند ! شهری که مردمانش وفا ندارند ! آن هم با چه وضعی آوردند ! زنان را بر شتران بدون زیر اندازی سوار کردند . آنها با لباس های کهنه و فرسوده بودند ! در میان دشمن حرکت می کردند ! تاریخ می گوید که وقتی اسیران کربلا به شهر کوفه نزدیک شدند . ابن زیاد دستور داد که سرهای شهدای کربلا را بر سر نیزه کنند . تا جلوی اسرا حرکت کنند و در شهر بگردانند تا مردم سلطنت یزید را ببینند !
عمر بن سعد هم همراه اسیران آمد . مردم کوفه تا از ورود آنها باخبر شدند برای دیدن آنها آمدند و شادی کردند . ام کلثوم گفت : شما از خدا شرم نمی کنید که ما را در این وضع می بینید ؟ در میان آنها زنی گفت : شما کدام اسیران هستید ؟ گفتند : ما از خاندان محمدیم ! زن کوفی وقتی این حرف را شنید . از خانه خارج شد . مردم کوفه هم به آنها نان و خوراک دادند اما ام کلثوم قبول نکرد و گفت : ما از شما صدقه ای نمی خواهیم ! حضرت زینب هم چون مردم کوفه به عهد خود وفا نکردند و پدرشان حضرت علی و فرستاده ایشان در این شهر کشته شده بودند خوراک و لباسهایی که مردم می دادند قبول نکردند . مردم کوفه برای خاندان پیامبر گریه می کردند اما امام سجاد گفت : آیا شما برای ما گریه می کنید ؟ چه کسی ما را کشته است ؟
اما زمانی که به کاخ ابن زیاد رسیدند بدترین زمان بود . حضرت زینب بغض کردند و یاد زمانی افتادند که در این کاخ همراه پدرشان بودند و فرزندشان در کوچه های کوفه بازی می کردند ! برای ایشان واقعا سخت بود اما تحمل کردند . ابن زیاد می خواست امام سجاد را بکشد ، اما حضرت زینب با سخنان کوبنده با ابن زیاد صحبت کرد و اجازه نداد که ایشان را بکشند !
خطبه حضرت زینب و امام سجاد (ع) در کوفه مشهور است ! سخنرانی ایشان برای این مردم ریاکار باعث شد تا بیشتر واقعه کربلا را درک کنند . آن دو بزرگوار مردم کوفه را بخاطر این واقعه سرزنش کردند ! هر چند که به گفته امام سجاد بعد از این ، مردم کوفه دچار عذاب می شوند و روی آرامش را نمی بینند !
نزدیک دروازه رسیدم تا دلم سوخت
خیلی میان این شلوغیها دلم سوخت
اوباشهای کوفه دورم را گرفتند
در بینشان بودم تک و تنها دلم سوخت
وقتی کنیز سابقم نان دست من داد
چیزی نگفتم به کسی اما دلم سوخت
اینها که میخندند من را میشناسند
از چشم های آشنا آقا دلم سوخت
هرجا سرت را روی نی دیدم دلم ریخت
هرجا سرت را زیر پا دیدم دلم سوخت
پیرزنی که با عصا بر پهلویم زد
هی ناسزا میگفت بر زهرا دلم سوخت
دارند عبایت را حراجی میفروشند
پس بیشتر از هرکجا اینجا دلم سوخت
زندانی کوفه شدم چشم تو روشن
دیدی همین که جای خوابم را دلم سوخت