راهیان نور
«از وقتی که دبیرستان رفتم دلم میخواست به راهیان نور بروم . اما هیچ وقت قسمت نشد که بروم . نمیدونم چرا امروز دلم برای شلمچه پر کشیده ! نمیدانم چرا احساس خاصی در این مورد دارم . من از خیلی از اطرافیانم تعریف این سرزمین خاکی را شنیدم .کسانی بودند که وقتی به راهیان نور رفتند متحول شدند و مسیر جدیدی در زندگی خود قدم گذاشتند . »
«بعضی ها میگویند : آنجا سرزمینی خاکی است .حتی روی زمین که می نشینی چادرت خاکی نمی شود :)»
«من تعجب می کردم و با خود می گفتم : مگر می شود چادرت خاکی نشود ! و صدای درونم می گوید: چرا که نشود ! آنجا حتما جای مقدسی که این گونه می گویند :)»
«وقتی از دوستم پرسیدم :تو که شلمچه قبلا رفتی آنجا چطوری ؟ دوستم در جوابم لبخندی زد و گفت :آنجا جای خوبی !شهیدان زیادی آنجا حضور دارند . تا نروی نمیتونی درک کنی که چه می گویم ! »
« من حتی یک بار تمام وسایل سفر را آماده کردم تا به راهیان نور بروم . اما مشکلی برایم پیش آمد و نتوانستم بروم . بماند که چقدر گریه کردم ، اما به خودم امید دادم که دوباره هم میتوانم بروم »
«به امید روزی که خود شهدا مرا به این جای خاکی دعوت کنند . چون معتقدم اگر بخواهند کسی حضور داشته باشد حتما دعوتش می کنند . و من درست مثل قبل که وقتی دلم می گیرد محو آهنگ یه پلاک ، از دل خاک ! می شوم !»
«یک پلاک ! که بیرون زده از دل خاک
روی اون ! اسمی از یک جوون »
«یک پلاک … از دل خاک ….
یه پوتین ! فقط مونده از یه جوون ، که خوابید روی مین….»
«استخون !
یه کلاه ،با یه عکس وصیت نامه غرق خون !»
«یه جوون که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید ….
دختری ، که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید…. »
«یه پدر !!!!
بیست و چند ساله و چند ماهه ، چشماشو دوخته به در !»
«مادری …. »
«منتظر واسه دیدن قامت و روی پسر …
یه پلاک ! از دل خاک…. »